زائو

غلام‌عباس موذن
ga_moazzen@yahoo.com

در آن صبحي كه بيدار شده بود دنيا شكل ديگري به چشمش مي آمد. همه چيز به طور معجزه آسايي غريب به نظرش مي رسيد. سبيل هايش پر پشت و كلفت. روي سينه اش موي زيادي بيرون زده بود به صورتي كه شبيه سينه ي گوريل مي نمود. استخوان هايش قوي تر به نظر مي رسيد. در اين بين يك حس غريب هم بود. احساسي تازه كه درونش ورجه وورجه مي كرد. بر عكس ظاهر مردانه اش روحش لطيف تر از گذشته شده بود. نمي خواست سر كارش برود. دوست داشت در منزل باشد تا بيرون از خانه سگ دو بزند و آخر سر ميترا سركوفتش بزند كه:« زنها، اين بيچاره گان ضعيف نگه داشته شده، هميشه در طول و عرض تاريخ، تحت سلطه ي مردها استثمار شده اند.»
خوب كه به پايين تنه اش نگاهي كرده بود، گفته بود:«اين تكه گوشت آويزان و بي رمقي كه در وسط دو رانش روييده، چقدر بيهوده و اضافه به نظر مي آيد. لااقل طبيعت مي توانست بدن آدميزاد را مانند كيسه اي زيپ دار درست كند تا زماني كه گرسنه و يا تشنه مي شود ديگر نيازي به جويدن و سپس توالت رفتن نداشته باشد. به صورت آماده، غذا را در كيسه اي نايلني بگذارد و پس از مدتي تفاله هاي آن ها را بيرون كشيده و در سطل آشغال به ريزد.»
نتيجه آن شده بود كه حوصله اش از مرد بودن به هم بخورد. از موجودي به نام زن، ديگر مانند يك مرد خوشش نيايد. باخودش گفته بود:« مگه دختران استخوان تركيده بايد براي گرمي بدن مردان آنهان رو دوست داشته باشن. اين نقص و ايرادي ست در عشق اگر به خاطر يك لحظه هوسي كه همان شهوت باشد، زن و مردي عاشق يك ديگر بشوند. دوست داشتن كه به اينها نيست. برعكس يك امر مقدس و پاك است نه پايين تنه و دنيوي.»
مستقيم سر يخچال رفت. گلوي شيشه را گرفت. درش را كه كند شير را در خندق بلا فرو ريخت. سعي كرد يك ضرب آن را بنوشد اما نتوانست. از زماني كه بچه در شكمش تكان خورده بود ديگر نمي توانست يك نفس چيزي بنوشد. وقتي كه احساس خنكي كرد دستي بر شكمش كشيده و رو به آيينه سبيلش را نگاهي كرده بود. تا روي لبهايش آمده بود و آن ها را مي پوشاند. بايستي آن را مرتب مي كرد. فكر كرد كه هر لحظه ممكن است درد زايمان امانش ندهد. البته درد به تعريفي كه قبلن مي كرد نبود. يك نوعي از نيازي بود كه با آن مي توانست محبت ديگران به خصوص ميترا را نسبت خودش جلب كند. به عبارتي ديگر، درد نتيجه ي كمبود انديشه هايي بود كه نتوانسته بود راه حلي براي آن ها پيدا كند.
به ساعت نگاه كرد. زمانش رسيده بود تا همسرش را خوشحال كند. هنوز نيم ساعتي فرصت داشت تا ريشش را بتراشد. مي دانست كه ميترا از ريش بلند خوشش نمي آيد. به او گفته بود:

- دوست دارم هر روز صبح پيش از آنكه خانه را ترك كنم، صورتت را تيغ انداخته باشي.مي خوام هميشه از پوست سفت صورتت بوي خمير ريش به مشامم بخوره.

ساعتي پيش از آنكه ميترا از خواب بيدار شود او بلند شده بود. ريشش را« ژيلت» كشيده و با حوله خشك كرده بود. صبحانه را آماده كرده سفره كه انداخته بود دوباره به اتاق خواب بازگشته و ميترا را با يك بوسه از خواب خوش بيدار كرده بود. ميترا غلتي زده بود. دستش را بر صورت مرتضي كشيده بود و با دست ديگرش به گردن او آويزان شده بود. دماغش را آهسته بر سبيل گندمين شوهرش حركت داده و با او از تخت پايين آمده بود.

ميترا تكه اي از نان را بريد و آماده اش مي كرد تا پنير را لقمه كند كه مرتضي ليوان بلور را تا نيمه پر از چاي كرد و گفت:

- عزيزم، مي خوام يه خبر خوش به ت به دم!

- چه خبري؟

- بزار اول چايي رو واسه ات شيرينش كنم.

- خودم اين كار رو مي كنم تو بگو.

اما مرتضي شكر را در ليوان چاي ريخته بود و آن را هم مي زد كه گفت:

- مي دوني من حامله ام!

سرفه اش گرفت و سرخ شد. دست و پايش را كه گم كرد و حالش دوباره سر جا آمده بود، با خوش حالي بلند شده و گوشش را بر شكم مرتضي چسبانده بود كه مرتضي از ته دل خنديده وگفته بود:

- اهوووووو، حالا چه وقت اين كاره، تازه ديروز دكترم جواب مثبت«بيبي چِك» را به من داد. هنوز چند ماهي مونده تا بتوني صداش رو بشنوي.

- ديگه اجازه نمي دم كار سنگيني انجام به دي، سعي مي كنم كمتر تنهات بزارم. اگه خواستي چيز سنگيني از زمين بلند كني به خودم بگو. الهي قربونت بشم شوهر خوبم. فدات شم، ثابت كردي كه چقدر مردي. خدايا شكرت.

از شادي ميترا، مرتضي بيشتر خوشحال شد. غروري مردانه او را دربر گرفته بود. بلخره توانسته بود زنش را صاحب بچه كند. گفت:

- عزيزم به خاطر تو دوست دارم اولين بچه مون دختر باشه.

- نيازي نيس فكرت به اين چيزا مشغول بشه. دختر و پسر فرقي نداره. مهم اينه كه سالم باشه. هرچي كه از شكم تو بيرون بياد واسه م مقدس و عزيزه.

پرده را كنار كشيد و از پنجره به خيابان نگاه كرده بود. رنگ آفتاب مثل هميشه نبود. به خردلي مي زد. حرارتي از خودش نداشت. هر چه بود انرژيي سابق نبود. خورشيد نورش را به نسبت حركاتي كه مردم از خود بروز مي دادند تغيير شكل مي داد. اصلن شكلي نداشت. خورشيدي نبود. نور به شكلي ديگر به نظرش مي رسيد. تنها به اندازه ي ديدن چيزي كه نياز داشت مي توانست ببيند. آن طرف تر ديگر تاريك بود. ضرورتي احساس نمي كرد تا بيشتر از نياز روزانه اش تصويري ببيند. راستي يادم رفت بگويم ضرورت، احساس بود. كافي بود تنها احساس تشنگي كند يا آنكه فكر كند كه بايد حامله شود در آن زمان بود كه باردار مي شد.

ميترا كه آمد، مرتضي به پيشوازش تا دم در رفته بود. او را دربغل گرفت و گفت:

- سونوگرافي رفته بودم.

- خب

- حدس بزن.

كيفش را روي مبل انداخت و مانتويش را از تنش بيرون آورد، گفت:

- نكنه دختره!

- آره، دختره...

مرتضي را در بغل كشيد، او را از زمين بلند كرد و قبل از آنكه به زمين بگذارد، گفت:

« مثل پرِ كاه شده اي حتي سبك تر از زماني كه فكر مي كردي مرد خونه هستي.»

مرتضي لبخندي با عشوه كرده بود و گفته بود:« طبيعيه كه وقتي كه مردها حامله بشن سبك تر مي شن مگه اين رو نمي دونستي؟»

ميترا البته تعجب نكرده بود و فقط گفته بود:

- متشكرم.

مهر ماه 83
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31926< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي